سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس به شخصی مسأله ای بیاموزد، مالکش می گردد . گفته شد : آیا وی را خرید و فروش هم می کند؟ فرمود : نه، بلکه امر و نهیش می کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
چهارشنبه 90 تیر 1 , ساعت 5:47 عصر

خاطره اولین اعزام به جبهه - جشنواره خاطره نویسی دفاع مقدس

شهدا

سال سوم دبیرستان بودیم سپاه شهریار هم روبروی دبیرستان امام خمینی در خیابان ولی عصر بود و هر از چند گاهی اعزام به جبهه بود و برادران بسیجی از صبح جمع میشدند و شروع به سینه زنی و خواندن اشعار انقلابی و حماسی نموده و اعزام میشدند. سر صبحگاه مدرسه هم هر روز شهید بهمن باغچی سرود حماسی می خواند و همه جواب میدادند و آقای باقری مسئول آزمایشگاه مدرسه هم گاهی نوحه ای انقلابی و حماسی را با شور حال می خواند و حال هوای خاصی داشت  ناظم مدرسه آقای جهرمی بسیار سخت گیر بود و زنگ که می خورد با داد و فریاد همه را به سر کلاسها می خواند و نمیگذاشت به بهانه تماشای اعزام دیر به کلاس برویم . البته این را هم بگویم که ایشان همان فردی بود که هوای رزمندگان را شدید داشت و مواظب بود رزمنده ها از درس عقب نمانند . مثلا مرا در مدرسه بازداشت کرد و همین موضوع باعث شد  ادامه تحصیل بدهم تا اینکه فوق لیسانسم را هم گرفتم.

خلاصه هرچند وقت یکبار اعزام بود و هر چند وقت وقت یکبار دسته گلی به جای یکی از دانش آموزان شهید . یکروز سعید رباطی و روز دیگر حمید تقوی و.... یکبار هم من که فکر میکردم اگر جنگ تمام شود جبهه نرفته ها خجالت میکشند در جامعه حاضر شوند با بچه ها عازم شدیم .

من و عباس در پایگاه بسیج

اول با کاروان از شهریار و البته با بدرقه پر شور مردم رفتیم تهران پادگان امام حسن (ع) (اسبدوانی سابق) و ظهر یک نهار جبهه ای خوردیم و بعد از ظهر بیکار بودیم و قرار بود فردا با قطار اعزام شویم . تهرانی ها مرخصی ساعتی گرفته و میرفتند تا صبح بیایند و بقیه دنبال یک جای خوب برای خواب و عبادت بودند.

 ما هم سه نفری مرخصی گرفتیم و رفتیم بیرون تا شب برویم مدرسه علمیه حاج ابوالفتح واقع در میدان خراسان  پیش طلبه های رزمنده از جمله برادرم عباس . ولی وسط راه محمد پشیمان شد و گفت من با بچه ها آشنایی ندارم و میروم منزل اقوام و من و مرتضی مقداری میوه خریدیم و رفتیم مدرسه علمیه و چقدر آن شب با دوستان خوش گذشت . آخر شب چون جا برای خواب نبود تصمیم گرفتیم برویم مسافرخانه ولی به بچه ها گفتیم میرویم پادگان و رفتیم میدان راه آهن دنبال مسافر خانه. ولی جو آن محل اینقدر خراب بود و افراد مشکوک زیاد بودند که کسی به دو نفر مجرد اتاق نمیداد .

 بلاخره آخر شب یک اتاق بسیار کثیف به ما دادند که البته یک سرباز هم آنجا خوابیده بود و ماهم یک جوری آنجا خوابیدیم و تا صبح به خودمان لعنت فرستادیم که آخر مگر پادگان با آن جو معنوی چه اشکالی داشت که ما به اینجا آمده ایم؟

صبح زود به پادگان برگشتیم و با تعریف بچه ها از مراسم معنوی دیشب و نگاه به در و دیوار پادگان افسوس خوردیم که چرا شب نماندیم . بهر حال پشیمانی سودی نداشت و البته ما هم موقع اعزام دوستانمان را در مدرسه علمیه دیده بودیم و روحیه گرفته بودیم . ساعتی بعد اتوبوسها آمدند و رزمندگان را به داخل شهر انتقال دادند و وسط شهر پیاده شدیم و مقداری در میان بدرقه پر شور مردم قدر شناس و انواع و اقسام پذیرایی های مردمی مثل بستنی و بیسکوئیت و شیرینی دوباره سوار اتوبوس شدیم و رفتیم میدان راه آهن و منتظر بلیط هاشدیم ولی مثل اینکه بلیطی در کار نبود و داخل هر کوپه 13 نفر سوار شدیم و راهرو هم پر شد و قطار حرکت کرد . حالا چطوری میخوابیدیم و غذا میخوردیم و برای نماز پیاده می شدیم و.... بماند .

صبح به اندیمشک و پادگان معروف دو کوهه رسیدیم و همه از قطار پیاده شده و وارد پادگان شدیم و در میدان صبحگاه تجمع کردیم . دیگه وقت آن بود که کم کم با شرایط جدید آشنا شویم . ساختمانهای موشک خورده . جای تیرهای مسلسل هواپیماهای جنگنده دشمن روی آسفالت و در و دیوار . دیگه مسئله جدی شده بود . یک سخنرانی توجیهی و معرفی پادگان و تقسیم بندی ها و سازماندهی ها شروع شد . از فردای آن روز ورزش صبحگاهی شروع شد و بعد دیگر همه دنبال کتاب دعا و برگه های نامه و اقلام فرهنگی و تمرینات خودسازی بودند.

من هم که ناشی بودم یک برگه نامه برداشتی و یک نامه نوشتم به خانه که بیایید اینجا با هم برویم شوش زیارت دانیال نبی و چند روز بعد مادر و برادر کوچکم عباس و خواهر کوچکم که سه سال داشت آمدند پادگان ولی ما رفته بودیم غرب و آنها رفتند شوش زیارت و برگشتند به منزل و من تازه فهمیدم که اینجا خونه خاله نیست و همه چیز را به ما نمیگویند.

شوش

حالا خاطرات جبهه بماند برای یک مقاله دیگر و فقط این را بگویم که بعد از سه ماه که تسویه کردیم تا برگردیم البته با دوستان جدید جبهه رفتیم کرمانشاه تا با اتوبوس برگردیم تهران ما بلیط یک ساعت بعد را گرفتیم ولی چند تا از دوستان کلاسشان خیلی بالا بود و دنبال اتوبوس سوپر میگشتند و آخر پیدا نشد و ناچار برگشتند با ما بیایند ولی اتوبوس ما هم  پر شده بود و ما هم مجبور شدیم بلیط ها را پس بدهیم و یک شب در مسافرخانه بمانیم .

البته این مسافرخانه به خرابی مسافرخانه تهران نبود ولی برای ما که سه ماه در بیابانها روز و شب را گذرانده بودیم هتل 5 ستاره بود . رفتیم داخل شهر و از هر چی میوه می دیدیم با هول و ولع مقداری می خریدیم و چندین نایلون کوچک میوه را در داخل مسافر خانه شستیم و گذاشتیم وسط و چه جور می خوردیم و آن شب از نظر راحتی اینقدر بالا بود که نمیتوانستیم بخوابیم .

روز بعد سوار اتوبوس شدیم و به تهران برگشتیم . چقدر آدمها تمیز بودند همه موهایشان شانه زده لبالسهایشان تمیز و اتو کشیده و داخل شهر دقیقا مشخص بود چه کسانی تازه از جبهه برگشته اند و یواش یواش ماهم شکل آنها شدیم تا اعزام بعدی . البته روزهای اول ورود به منطقه هم قیافه کسانی که قدیمی بودند و آنهایی که مثل ما جدید بودند کاملا تابلو بود.

 

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ